اینطور نیست که من خیلی خمار اینترنت باشم و استخوندرد گرفته باشم از نبودنش. فقط نمیدونم با زندگیم چیکار کنم. نمیدونم بعد یه روز طولانی که از دانشگا برمیگردم چطور خستگیمو در کنم. چطور با مامانم اینا تماس تصویری بگیرم. چطور جزوه و ویس دانلود کنم. چطور گوگل کنم که چرا سرامیکای کف اتاقمون بلند شدن و صدا میدن.
و به طور کلی، بیشتر نگرانم که قراره چی بشه. قراره اینطوری بمونه؟
توی یکی از وبلاگا دیدم و ایدهشو دوست داشتم، گفتم برای سرگرمی هم که شده انجامش بدم :}
این یه نامه از سارای 21 ساله ست. که البته عددِ سنش توی ذهنش از 18 بالاتر نمیره. میدونم که اگه برگردم و بخوام اینا رو بهت بگم، هیچکدومشونو باور نمیکنی چون تو استادِ نگران بودن و استرس داشتنی حتی اگه همه بهت بگن آروم باش. چون من میشناسمت. چون تو، منی.
الان شونزده سالهای و توی روزای اول سالِ سومِ تجربی. مژدهای که میتونم بهت بدم اینه که، امسال آخرین سالت توی اون مدرسهی لعنتیه و دیگه قرار نیست روزای قشنگ نوجوونیتو با ترس از فروزان (معاونِ شیطانیِ اون مدرسه، که _هشدار اسپویلر_ سالِ بعد بازنشسته میشه. انگار که تنها رسالتش در جهان کوفت کردنِ دبیرستان به تو بوده) بگذرونی. توی همین روزا تصمیم میگیری برای دوسال ارتباطتو باهاش قطع کنی، و تراست می، این قراره یکی از بهترین تصمیمای زندگیت باشه و رتبهی کنکورتو نجات بده! ولی ای کاش از همون موقع میدونستی که این جدایی برای دو سال نیست و برای همیشه ست.
درس میخونی و خوش میگذره. سال آرومیه. کاش میتونستم بهت بگم با بابا کمتر دعوا کنی و برای امتحانای نهایی کمتر استرس داشته باشی، چون هر دوش بی فایده س. در نهایت میفهمی که باید باباتو به عنوان یه انسان با عقاید متفاوت بپذیری و دوست داشته باشی، و اینکه در آینده توی کارنامه ی کنکورت برای امتحانات نهایی خواهند نوشت "بدون تاثیر مثبت". چون سال بعد از شما، تصمیم میگیرن تاثیر مستقیم امتحان نهایی رو بردارن. چون مسئولین توی این مملکت شبا میخوابن و صبحا نظرشون عوض میشه، همونطور که اون معلم فیزیکِ لاولی توی سال آخر دبیرستان بهتون میگه.
امسال همچنین سال آخریه که مرضیه و راضیه رو میبینی و شاهکارای سرکلاسی میسازی و نقاشیای خندهدار از معلما میکشی. نگران رابطت با نرگسم نباش، چون حداقل تا جایی که من خبر دارم، ادامه پیدا میکنه.
سال چهارمو توی یه مدرسهی جدید شروع میکنی. کاش میتونستم بهت بگم که از تابستون اینقدر برای رسوندن ساعت مطالعهت به 12 ساعت تلاش نکنی و خودتو خسته نکنی و برای بهار سال بعد انرژی ذخیره کنی. چون احتمالن این یکی از عواملیه که باعث میشه تو در نهایت رشته ی موردعلاقتو قبول نشی. البته بهش میرسیم، اما تو حتا درمورد اینکه اون رشته موردعلاقته هم اشتباه میکنی.
معلمای امسالت فوق العادن به جز اون آقای میمِ احمق، که زیست درس میده و همیشه چهار فصل از برنامه ی کانون عقبه. معلم ریاضی رو عاشق میشی و البته قراره تا آخر سال همه ی امتحاناشو از 10، سه بشی، و با این حال به خودت مفتخر باش چون درصد ریاضی کنکورت چیز مناسبی از آب درمیاد.
توی پاییز کمتر پنیک بزن چون تو بالاخره آقای نون رو پیدا میکنی که یکی از مناسب ترین مشاورای دنیاست و قراره تو رو از باتلاق تراز 5هزار نجات بده.
و توی بهار بالاخره خسته میشی و عقب میکشی و سرگرم تلگرام دسکتاپ و ایمیل های نامفهوم بی سروته میشی. کنکورو میگذرونی و شاید عجیب بنظر بیاد، اما یکی از قشنگترین تابستونای عمرتو خواهی داشت. کاش میتونستم بهت بگم که اینقدر گریه نکنی، چون we're gonna be alright. تو هنرو کشف میکنی. ماندالا میکشی و چهرازی گوش میکنی (که بای دِ وِی، انگار تموم نشده!) و میرسی به جایی که میفهمی اصلن هیچوقت نمیدونستی چی از زندگیت میخوای، و به یه صلح درونی با خودت میرسی.
توی سال اول دانشگاه، روزای خیلی سختی خواهی داشت. اما تجربه ثابت کرده که تو همیشه قوی تر از چیزی هستی که فکر میکنی. فکر میکنی اینجا جات نیست اما شاید ندونی که مسیری که اومدی نمیتونست بهتر از این باشه. تو بالاخره اینجا آدمای خودتو پیدا میکنی و کافهها و پاتوقهای موردعلاقتو، و بالاخره یه روزی میاد که از دانشگاه برگردی خوابگاه و بگی home sweet home. انگار که اینجا هم شده خونه ی تو، با همون آرامشِ طلایی. اما بهرحال، نصیحتم اینه که کمتر کراشهای جدی بزنی و کمتر با آدما دعوا کنی چون هیچکس مسئول مشکلات زندگی تو نیست و تو در نهایت مجبوری با این آدما چهارسال زندگی کنی هرچند ازشون بدت میاد. چون تعدادی از اونا قرار نیست تا سه سال بعد کینهی اون دعواها رو از دلشون پاک کنن.
بیقراری میکنی برای خونه رفتن، و میدونم که باورت نمیشه اما واقعن نمیفهمی چطور میگذره. چشماتو باز میکنی و سال آخری و داری غصه میخوری برای رفتن از این شهر و هرگز نشنیدنِ دوبارهی لهجه ی مردمش.
آها، و اون اتاق سگی با ترم بالاییهای ستمگرو هرجوری که هست تحمل کن چون قراره سال بعد قشنگترین اتاق خوابگا رو داشته باشی.
برای سال دوم تنها نصیحتم اینه که، درس بخون لعنتی! معدل درخشانی که الان واسه خودت میسازی واقعن به سختی قابل جبرانه. درس بخون و سر کلاسای عملی کمتر چرت بزن و خروپف کن، و جان مادرت کمتر پنیک بزن. تو همه ی درسای اون ترمو پاس میشی و 9 ترمه نمیشی و درکل، اینقدر احمق نباش بچه!
سال سومم سال زیبا و آرومیه. ازش تا میتونی لذت ببر چون دیگه اون خوشیا تکرار نمیشن و تو دیگه هیچوقت 20 ساله نمیشی.
و در نهایت، تو آدمای زیادی رو از زندگیت بیرون میکنی. like، خیلی زیاد. اما این چیز بدی نیست. تو یاد میگیری بدون اونا هم زندگی کنی و دنیا همیشه چیزای بهتری تو چنتهش داره. اکثر وقتا حتا نمیدونی خدا داره با برآورده نکردنِ آرزوهات، چه لطفی بهت میکنه.
+چقدر نوشتنش خوش گذشت. انگار همه ی اون روزا از جلوی چشمم رد شدن. نمیدونستم دقیقن چقدر باید برگردم به عقب، اما اولین پستو تو پیجِ سولویگ دیده بودم که به 5 سال قبل برگشته بود و منم همینکارو کردم.
+چقد بامزه که الان دیدم پست قبلی اینجا دقیقن مال یه سال پیشه :)) من هستم و میخونمتون و خیلی پیگیر منتظر روشن شدن ستاره هاتونم، فقط خیلی کم حسِ نوشتنِ طولانی توی وبلاگ بهم دست میده.
+تو پست قبلی دنبال پادکست خوب میگشتم، و بعد به یه چیزی برخوردم به اسم دیوارِ پادکست فارسیو کلی چیز خوب ازش پیدا کردم. میتونین توش بگردین یا اگه خواستین با کمال میل لیست موردعلاقه های خودمو در اختیارتون قرار میدم :))
+این روزام پر از استرس و نگرانیِ آینده س. کاش بشه که 5 سال دیگه بیام بنویسم دیدی چقد هنوز احمقی بچه؟ دیدی واسه چه چیزای مسخره ای اینهمه خودتو اذیت کردی؟ دیدی چطور روزای قشنگ جوونی تو به نگرانی و حرص خوردن گذروندی؟ کی میخوای یاد بگیری اعتماد داشته باشی بهش آخه؟ :)
+من بدون دعوت نوشتم، شمام بنویسین اگه دوست دارین :]
خب، اون دوهفته ی غمگین گذشت اما فیزیک حیاتی افتادم، دو تا دعوای بزرگ با کیمیا کردم که کاملا دوستیمونو به خطر انداخته بود و تا صبحش تو راه پله ها گریه میکردم، سپهر (دوسپسر هم اتاقیم) سرطان خون گرفت و مُرد، تقریبا هیچ شبی رو نخوابیدم و هیچ ناهاری نخوردم و در آخر، آپاندیسم ترکید و دوتا امتحان آخرم بر فنا رفت :))
برادرم(از دانشگاه انصراف میدهد، در نزاع خیابانی دو نفر را میکُشد، به ماریجوانا روی می آورد.)
مادرم نیم ساعت بعد: پسرم درو باز کن برات چایی آوردم.
من (لیوانِ حاوی آبرنگم چند روز روی کابینت بوده)
اولین حرف مادرم بعد از دو روز قهر، وقتی دارد در را به رویم می بندد چون دارم راهی دیار غربت میشوم: خدافظ.
خب، دیشب ما خوشحال خوشحال فکر کردیم بالاخره فیلترینگ داره برداشته میشه، اما همین دقایقی پیش متوجه شدیم اینستاگرام دوباره فیلتر شده. دیگه کلا ناامید شدیم پناه آوردیم به اینجا برا غر زدن.
هفتهی خیلی فاکینگی رو گذروندم. اولا که تو خوابگاه جن پیدا شده بود. قضیه از اونجا شروع شد که من نصفه شب، ساعت ۳ و اینا اومدم تو اتاق که بخوابم. قبلش تو سالن مطالعه داشتم عین چی درس میخوندم چون سه تا امتحان پایانترم آزمایشگاه داشتم و اینم از دلایل مزخرف بودنِ این هفته بود. همه تو اتاق خواب بودن به جز مریم که کف زمین خوابیده بود و داشت تلاش میکرد بخوابه. رفتم رو تختم دراز کشیدم و داشتم با گوشیم کار میکردم که تو سکوتِ مطلقِ شب، صدای زدنِ شارژر به پریز اومد. گویا اون شخصی که داشت این کارو میکرد توی تاریکی چشماشم نمی دید و هی شارژرو دو سه بار کشید به دیوار تا بالاخره موفق شد بکنتش تو پریز! من فکر کردم مریم بوده و تازه چن دیقه بعد فهمیدم مریم که کف زمین بود! و اگه کار اون بوده من باید صدای بلند شدنشو میشنیدم چون پریز حداقل یه متر باهاش فاصله داره. صداش زدم گفتم مریم، تو بودی گوشیتو زدی به شارژ؟ اون بزرگوار که خوابشم میومد گفت نه من گوشیم اینجا کنارمه. و بدون هیچ توضیح دیگه ای درمورد اینکه پس کی میتونه باشه گرفت خوابید :| منم در حالی که داشتم سکته میکردم رفتم زیر پتو و سعی کردم بش فکر نکنم و خوابم برد.
صبحِ فرداش من که بازم فکر میکردم حتما یکی از بچه ها تو خواب بیدار شده این حرکتو زده، در حالی که نصفشون داشتن جلو آینه آرایش میکردن و نصف دیگشون داشتن صبحونه میخوردن موضوعو مطرح کردم و فائزه گفت اونم بیدار بوده و شنیده ولی از بس ترسیده حرفی نزده :| و بقیه هم انکار کردن و حتا مریم گفت منم زیاد چیز ترسناک میبینم تو این اتاق و مامانم از یه دعانویسی پرسیده و اون گفته اگه خوابگاهشون نزدیک بیمارستان و سردخونه و ایناست، اصلا نگران نباشن چون این اتفاقای ترسناک مربوط به روح هاییه که تازه از بدنشون خارج شدن و سرگردانن :|
دیگه وضعیت جوری شد که کیمیا که قرار بود کلاسشو نیاد و تنها بمونه تو اتاق درس بخونه نشسته بود گریه میکرد از ترس. ما هم در بهت و حیرت رفتیم کلاس و در کل مدت دست و پامون داشت میلرزید. بعد توی خوابگاها، از این مسخره بازیا همیشه زیاده. واسه همین برای هرکسی که تعریف میکردیم میگفت آره بابااا، ما هم یه دونه شو داریم اسمشم سُم طلاست :|
ظهر برگشتم و دیدم کیمیا برا اینکه کمتر بترسه رفته تو نمازخونه خوابیده و هنوزم داره گریه میکنه. کنار اتاق ما اتاق بسیجه. توش همیشه فعالیتای فرهنگی بروبچه های بسیج دانشگا برگزار میشه و اکثرا تا سه و چهار صبح اونجان دارن یونولیت رنگ میکنن. کیمیا هی اصرار کرد گفت بیا بریم بپرسیم شاید اینا بودن (با اینکه صدا خیلی واضج بود و من مطمئن بودم که خیلی نزدیکه، ولی خب گفتیم شاید خیلی سکوت بوده و دیوارا هم که عین کاغذن و صدا رد شده و اینا) من هی گفتم بابا اگه اینا بگن ما نبودیم چه غلطی بکنیم؟ آخرش دلو زدیم به دریا و رفتیم. دو تا دختره نشسته بودن اونجا، براشون موضوعو تعریف کردیم و گفتن نه، ما اصن در این ناحیه ی دیوار شما یه پریز داریم اونم به کامپیوتر وصله، دیشبم اینجا نبودیم. بعد یکیشون خیلی جدی شروع کرد به تعریف کردنِ تجربه های خودش از جن و بهمون توصیه کرد که سعی کنیم باهاشون کنار بیایم چون کاری بهمون ندارن :| فکر کن، اینا بسیجی بودن! ما امیدمون به اینا بود که بگن نه بابا این چیزا وجود نداره برید مسخره بازی در نیارید! :| دیگه در اون لحظه ما داشتیم دوباره زار میزدیم که یکی دیگه اومد تو و گفت من دیشب اینجا بودم سعی کردم سیم کامپیوترو دربیارم بزنم گوشیمو بزنم به شارژ ولی موفق نشدم. خدا خیرش بده، فرشته ی نجاتمون بود.
خب البته قضیه اینجا تموم نشد، چون از فرداش سه تا از بچه های اتاق رفتن خونشون، و هی اتفاقای بیشتری میفتاد. مثلا دمپاییای من گم شدن بعد جفت شده دم در دستشویی پیدا شدن، خوردنیای توی یخچال گم میشدن، گوشیا خود به خود آلارم میزدن و در کمدا خود به خود باز میشدن. و بدتر از همه این بود که مادر طبیعتم با ما شوخیش گرفته بود :| یه بار ساعت 5 صبح که تازه اومده بودیم بخوابیم طوفان گرفت و جوری در و پنجره ها رو میکوبید به هم و درختا رو ت میداد که ما سکته کردیم. حالا شاید بگید باده ترس نداره که، ولی ترس داشت لعنتی :| یعنی شاید بگم من توی این هفته کلا شبی سه ساعت خوابیدم از ترس. دیگه یه شب رفتیم پیش مسئولین خوابگاه و براشون تعریف کردیم. گفتیم ما خیلی مطمئنیم چون برا هیچکدوم از این اتفاقا دلیلی پیدا نکردیم و همه هم معتقدن جن یه چیز عادیه تو خوابگاها. اون دو تا خانوم گوگولیِ مهربونی که تو دفتر بودن اول کلی بهمون خندیدن، بعد خیلی جدی آروممون کردن و گفتن توی این 18 سالی که اینجان همچین چیزی نشنیدهن و احتمال داره که کسی با ماها شوخیش گرفته باشه، یا از روی حسودی ای چیزی دارن اذیتمون میکنن. بعد حالِ گلدونامون و قلمه هاشون و پرسیدن و از کیمیا پرسیدن چطور اینقدر دور از شوهرش داره زندگی میکنه و با شوخی و خنده فرستادنمون سر خونه زندگی مون :دی
پ.ن1: موفق شدم یکی از انسانهای منفی زندگیم رو بندازم بیرون. از اینایی که کینه ای تر از شترن، به هر بهونه ای دارن پول توجیبی هشتصد تومن در ماهشونو به رختون میکشن انگار که اینهمه افتخارشون به اینه که دارن خودشون زحمت میکشن عرق میریزن و پول درمیارن، و توی دعواها بهتون میگن ما تو رو آدمم حساب نمی کنیم چه برسه به رفیق. سخت بود ولی شد. دندون لقی بود که ریشه ش هنوز خیلی عمیق بود، ولی کشیدمش.
پ.ن2: من هنوز امتحان دارم. خیلی زیاد. الان تازه اومدم برای فرجه! این یه ماه لعنتیِ دیگه که بگذره قراره روزای قشنگی بیاد. هم اتاقی جدیدی تو راهه و یه سری برنامه های هنری داریم با کیمیا، که خیلی ذوقشونو دارم. شبِ یکی از امتحانا، تو سالن مطالعه درموردشون حرف زدیم و تا تهشو برنامه ریختیم. مینویسم که یادم بمونه. احساس دِین کنم نسبت به اینکه به سرانجام برسونم این رویا رو!
پ.ن3: از دوشواریای زندگیم اینه که هزاران کتاب نخونده دارم که باید بخونم، دلم شدیدا برای کتابایی که سه چهارسال پیش خوندم تنگ شده و دلم میخواد دوباره بخونمشون، و حتا وقت سرخاروندن ندارم. So many books, So little time خلاصه.
پ.ن4: سام آو یو مِی نو، کراشِ قچنگم، آن جذابِ جذابان و کراشِ همگان، جدیدنا دوس دختر دار شده :دی که اون دختره هم همکلاسیمه. بعد من در جهتِ عقده ای بازی درنیاوردن مدتیه دارم باهاش-دختره- روابطِ حسنه برقرار میکنم و باید بگم اینقدر خوبه که اصن دارم رو اونم کراش میزنم :دی حتا دوق ازدواجشونم دارم الان :دی
پ.ن5: اگه میدونید کجا میشه خوب و معتبر خرید بهم بگید لطفا و منو از این وضع نجات بدید :| ایشالا صد در دنیا صد در آخرت برگرده بهتون.
اینکه این ترم اینقدر سریع گذشت منو میترسونه. فکر کن، چند روز دیگه دی ماه شروع میشه!
پریروز استادمون توی جلسهی آخر درس ایمنوهماتو، گفت بچهها خسته نباشید، از ترم سه باهاتون بودم، راه طولانیای رو اومدیم، امیدوارم موفق باشین و به جاهای بالایی برسین توی زندگیتون.
بعد ما هممون گریمون گرفت. راست میگفت چون. ترم سه باهاش ایمنی پاس کردیم. بعد ترم پنج هماتو۱ و ترم شیش هماتو۲ و الانم که ترکیبی از این دوتا. اینقدر باهاش اخت گرفتهبودیم که انگار یه آشنای نزدیکه نه یه استاد غریبه. مخصوصن که جدیدن فهمیده بودیم ۷۰ایه و بارداره. :)
این جریان فارغ التحصیلی خیلی برام غمانگیز و عذابآوره. یعنی نمیتونم بهش فکر کنم اصلن. شده یه فکر دردناک توی پس ذهنم. نفس کشیدن توی هوای ابریِ ساعت ۸ شبِ خیابونای نزدیک بازار، ترسناکه چون همش بهم یادآوری میکنه که جزو آخریناست. و من دیگه نمیتونم همچین چیزیو تجربه کنم. همهچیز داره به انتهاش نزدیک میشه و این آدما تا کمتر از یک سال دیگه، کامل از زندگیم محو میشن. انگار که اصلن نبودهن هیچوقت.
توی یه شهرِ دیگه درس خوندن قشنگ بود. واقعن خوش گذشت. تجربه بود. اما از لحاظ دلبستگیای خیلی زیادی که برام ساخت، زندگیمو سخت تر کرد. من یه تیکهی بزرگ از قلبمو اینجا، توی کلاسای این دانشکده، توی مسیر سلف تا خوابگاه، توی راهروهای پیچ درپیج بیمارستان، توی خیابونای تاریک و نور زرد خونه تاریخیا، توی ترکیب جادویی بارون و بلال و فین، جا میذارم.
درباره این سایت