اینکه این ترم اینقدر سریع گذشت منو میترسونه. فکر کن، چند روز دیگه دی ماه شروع میشه!
پریروز استادمون توی جلسهی آخر درس ایمنوهماتو، گفت بچهها خسته نباشید، از ترم سه باهاتون بودم، راه طولانیای رو اومدیم، امیدوارم موفق باشین و به جاهای بالایی برسین توی زندگیتون.
بعد ما هممون گریمون گرفت. راست میگفت چون. ترم سه باهاش ایمنی پاس کردیم. بعد ترم پنج هماتو۱ و ترم شیش هماتو۲ و الانم که ترکیبی از این دوتا. اینقدر باهاش اخت گرفتهبودیم که انگار یه آشنای نزدیکه نه یه استاد غریبه. مخصوصن که جدیدن فهمیده بودیم ۷۰ایه و بارداره. :)
این جریان فارغ التحصیلی خیلی برام غمانگیز و عذابآوره. یعنی نمیتونم بهش فکر کنم اصلن. شده یه فکر دردناک توی پس ذهنم. نفس کشیدن توی هوای ابریِ ساعت ۸ شبِ خیابونای نزدیک بازار، ترسناکه چون همش بهم یادآوری میکنه که جزو آخریناست. و من دیگه نمیتونم همچین چیزیو تجربه کنم. همهچیز داره به انتهاش نزدیک میشه و این آدما تا کمتر از یک سال دیگه، کامل از زندگیم محو میشن. انگار که اصلن نبودهن هیچوقت.
توی یه شهرِ دیگه درس خوندن قشنگ بود. واقعن خوش گذشت. تجربه بود. اما از لحاظ دلبستگیای خیلی زیادی که برام ساخت، زندگیمو سخت تر کرد. من یه تیکهی بزرگ از قلبمو اینجا، توی کلاسای این دانشکده، توی مسیر سلف تا خوابگاه، توی راهروهای پیچ درپیج بیمارستان، توی خیابونای تاریک و نور زرد خونه تاریخیا، توی ترکیب جادویی بارون و بلال و فین، جا میذارم.
درباره این سایت